جوانی

جوانی داستانی بود پریشان داستان بی سرانجامی .....غم انگیز قصه ی تلخی که از یادش هراسانم .....به غفلت پشیمانم . جوانی چون کبوتر بود و من بودم یکی طفل کبوتر باز سرودی داشت ان مرغک که بانگ سرودش مست بودم ، شادمان بودم به شوق نغمه مستانه او نغمه خوان بودم نوایی داشت حالی داشت گاه بی گاه با طفل دلم قیل و مقالی داشت ،جوانی چون کبوتر بود و من بودم یکی طفل کبوتر باز که او را هر زمان با شوق اب و دانه می دادم پرو بال لطیفش را به لبها شانه می کردم و او را روی چشم و سینه خود خانه می دادم ولی افسوس هزار افسوس .......یکی روز ان کبوتر از کفم پر زد ز پیشم همچنان تیر شهابی بالا رفت به سوی اسمانها رفت فغان کردم ....نگاهم را چنان صیاد دنبالش روان کردم ولی او کم کمک چون نقطه ای شد و ز دیده پنهان شد به خود گفتم که ان مرغک به سوی لانه می اید......... 

به عمری در رهش اویختم فانوس چشمم را.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد